Memoirs – Showra Makaremi

95

اه‏تشا دای

را گذاش ـت حمای ـت از دی ـن مق ـدس اس ـام. و ح ـال آنک ـه تم ـام آن اعم ـال و کرداره ـای وحشـیانه و سـبعانه و ن ـاروا چی ـزی جـز ترکی ـدن هــای ســربند نبــود. ‌ عقده هـای درونـی ترکیـده ‌ حـال بعـد از ایـن کـی و بـه چـه نحـو ایـن عقده شـود و سـزای اعمـال مسـببین را کـف دستشـان بگـذارد بـا خداسـت. البتـه در ابتـدای ایـن یادداشـت متذکـر شـدم کـه مـن سـواد چندانـی نــدارم. از آن گذشــته لــرزش دســت هــم دارم. بنابرایــن نمیخواهــم ای از خـود بـه یـادگار گذاشـته باشـم چـون ایمـان ‌ یادداشـت یـا نوشـته تقصی ـر و ‌ دارم ش ـهدای م ـن و بقی ـه ش ـهدای مظل ـوم و بیگن ـاه ک ـه بی مظلومانـه خـون پاکشـان بـر زمیـن ریختـه شـده تقـاصخـود را چـه در دنیـا و چـه در آخـرت خواهنـد گرفـت. فکـر میکنـم شـاید بتوانـم از ایـن طریـق خـود را مشـغول نـگاه دارم چ ـون واقع ـاً فاطم ـه هم ـه چی ـز م ـن ب ـود. زندگ ـی ک ـردن بع ـد از وی ن ـدارد. فق ـط وقت ـی ک ـه ی ـادم ب ـه ‌ دیگ ـر ب ـرای م ـن معن ـا و مفهوم ـی شـخصیتش میافتـد یـا نفـوذ کلمـش، دود از سـرم بلنـد میشـود. فکـر میکنـم دنیـا در نظـرم تاریـک شـده. مخصوصـاً وقتـی کـه مادرهـا را انـد یـا آنهـا را در بغـل ‌ هـای کوچـکخـود را گرفته ‌ میبینـم دسـت بچه انـد. ولـی فاطمـه مـن مـدت هفـت سـال و نیـم در زنـدان بـود ‌ گرفته ها ک ـه ‌ ای گن ـاه و ب ـا تحم ـل ک ـردن تم ـام ش ـکنجه ‌ ب ـدون داش ـتن ذره آفریــن تســلیم ‌ ها جــان بــه جان ‌ تریــن مــردان در زیــر آن شــکنجه ‌ قوی کردنـد. ولـی آن شـیرزن مـدت هفـت سـال و نیـم همـه اینهـا را تحمـل کـرد چـه روحـی چـه جسـمی. بالاخـره جانگدازتـر از همه آنکـه در آن مـدت طولانـی اجـازه داده نشـد کـه حتـی یکسـاعت جگرگوشـگان خـود را در بغـل بگیـرد. امـان و صـد فغـان از روزهـای ملقاتـی، از آن سـاعت کـه مشـاهده شــده و ‌ میکردیــم جگرگوشــه خــود را بــا چشــمان دو کاســه خشک لبه ـای داغبس ـته ب ـا ت ـن و بدن ـی ل ـرزان مخصوصـاً ب ـا دس ـتانی ل ـرزان

Made with FlippingBook HTML5