Memoirs – Showra Makaremi
112
ها یادداشت
خواسـتم آنچـه را کـه هیچکـس تعریـف نکـرده بود، آنچـه را که نمی گفــت: ام می از کســی بپرســم، پدربزرگــم برایــم نوشــته بــود. خالــه خبـر ترسـید مبـادا شـما از جزئیـات ایـن جریـان بی “پیـش از مـرگ می هایــی گیــرد از حرف خوانــد. انــگار آتــش می بمانیــد.” تُنــد تُنــد می دانسـت. ی ـک روز تم ـام دفت ـر را برای ـم خوان ـد. کـه پی ـش از ای ـن می ی وقتـی کـه کلمـات در میـان بغـضو گریـه قابـل شـنیدن نبـود، دگمه خوردیـم. و بعـد دادم، بـا هـم چـای می توقـف دسـتگاه را فشـار مـی گذاشـتم بـا احسـاس گنـاه یـک ضبـط صـوت را دوبـاره جلویـش می بردنـد بـه اتـاق شـکنجه در جـاد. وقتـی مـادرم را بـا چشـمان بسـته می گذاشـت از ی توقـف می زیرزمیـن زنـدان، او انگشـتش را روی دگمـه کـرد. ایـن خواسـت اتـاق را تـرک کنـم و بـه تنهایـی ضبـط می مـن می جـان پدربزرگـم بـود در هواپیمـای متـن، در زندگـی مـا، انـگار بـدن بی بازگشـت. دیگـر بـه آن گـوش نـدادم. از روخوانـی آن دفتـر بـه یـادم مانـده بـود، بـا اینکـه چیزهـای مبهمـی هایـی کـه از چرخیـد. جمله هـا مرتـب در سـرم می ولـی بعضـی جمله روی دسـت راسـتم ِ پدربزرگـم بـه یـادم مانـده بـود شـبیه جـای زخـم بـود. زخمـی کـه جـای یـک بریدگـی مشـخص نیسـت، بلکـه محلـی شـکل ریـز پوسـت در اثـر زخمـی شـدن زِبرتـر اسـت کـه بافـت بیضی شــود. از نزدیــکجــای زخــم پیــدا نیســت تر بازتولیــد می و درشــت ها پیـش از خـواب، خـورد. شـب فقـط ناهمـواری پوسـت بـه چشـم می ای کوچـک، دیـدم، ظریـف، بـا جثـه مـادرم را در چـادر سـیاهش می ای کـه درخشـید. زن خسـته هـای گودافتـاده و چشـمانی کـه می گونه هـای باریـک. روی زمیـن نشسـته بـود، بـا موهایـی تُنُـک، لاغـر و مچ گرفـت. دادم تـا دردم می هایـم را بـه هـم فشـار مـی آنقـدر آرواره ای را کــه تــوان چهــره ای غایــب! چگونــه می و همیشــه بــا چهــره ی آن در حافظـه و نـه در ی آن گـم شـده، دوبـاره دیـد؟ خاطـره خاطـره ی دفتـر شـده . چنـد سـال گذشـت و مـن دیگـر بـه نـوار ضبط عکـس
Made with FlippingBook HTML5