Memoirs – Showra Makaremi

143

همانتداهش

تر خب ـر داده بودن ـد. دوسـتانم از سراسـر دنی ـا ب ـه ‌ ته ـران خیل ـی سـریع کردنـد کـه چـه خبـر؟ کمـی مشـکوک شـده بـودم کـه ‌ مـن تلفـن می کنن ـد؟ مگ ـر چ ـه ش ـده؟ ب ـه ‌ چ ـرا ای ـن هم ـه م ـردم ب ـه م ـن تلف ـن می کـردم ‌ کـردم، احسـاس می ‌ همی ـن دلی ـل مرت ـب ب ـه خان ـواده تلف ـن می گوینــد. بــه مــادرم تلفــن ‌ ی فاطمــه چیــزی نمی ‌ کــه افــراد خانــواده کـردم. آن روز را یـادم هسـت. یـک روز مـاه دسـامبر بـود. بـه مـادرم کننـد. مگـر چـه ‌ تلفـن کـردم گفتـم آشـنایان از سراسـر دنیـا تلفـن می دانسـتند ‌ خبـر اسـت؟ طاقـت نیـاورد و گفـت کـه چـه شـده. همـه می خواسـتند همـان موقـع بـه مـا بگوینـد. بعـد مـن فـورا تلفـن ‌ ولـی نمی کــردم بــه پــدرش و جالــب ایــن بــود کــه پــدرش بــه مــن دلــداری ام اث ـر گذاش ـت. پ ـدرش ب ـه م ـن ‌ داد. ای ـن کار خیل ـی در روحی ـه ‌ م ـی گف ـت آق ـا حسـن م ـن بی ـش از سـیصد ت ـا اسـم دی ـدم. ظاه ـرا ب ـه ‌ می ای از همـان گورسـتان عمومـی شـیراز را دادنـد ‌ ی قطعـه ‌ ایشـان شـماره کـه فاطمـه آنجـا دف ـن شـده ب ـود. قب ـر ایشـان، سـنگ ه ـم نداشـته. سـپارند. بعـد هـم مقامـات توافـق کردنـد و ‌ محـل قبـر را بـه ذهـن می اجـازه دادنـد کـه یـکسـنگقبـری انداختـه شـود. اتفاقـا مـن عکـس و فیلـم سـنگ قبـر را هـم دارم. رفت ـه سـر قب ـر ‌ ای ی ـک ب ـار می ‌ کـرد کـه هفت ـه ‌ م ـادرش تعری ـف می یــاد فاطمــه، یــک روز روی زمیــن نشســته بــوده و ســنگ قبــر ‌ زنده گویــد شــما ســر ‌ آیــد و می ‌ شســته کــه یــکخانــم مســنی می ‌ را می دهـد کـه ‌ کنیـد؟ مـادر فاطمـه توضیـح می ‌ قبـر فرزنـد مـن چـکار می نخی ـر ایـن قب ـر فرزنـد مـن اسـت. ولـی آن خان ـم ب ـا حال ـت پوزخن ـد رود. آیــا بــاز هــم ‌ کنــی و مــی ‌ کنــی، خیــال می ‌ گویــد: فکــر می ‌ می یـکجـور آزار روانـی بـود یـا اینکـه واقعـا قبـر دیگـری بـوده اسـت، هیـچ معلـوم نیسـت. هیـچ دلیلـی در دسـت نیسـت. بـه هـر حـال بـرای خانـواده دلخوشـی ایـن اسـت کـه قبـر را قبـول کردنـد. وســایل زندگــی ایشــان را بــه تدریــج بــرای مــا آوردنــد. از ایــن

Made with FlippingBook HTML5