Memoirs – Showra Makaremi

۴ گرفتـار همیـن چـه بکنـم چـه نکنمهـا بودیـم کـه پـرده دوم بـالا رفت ‌، بـه پایان رسـید ۶۰ و حادثـه دلخـراش دیگـری روی صحنـه آمـد. سـال صبـح خیلـی زود ۶۱ مـاه سـال ‌ شـروع شـد. درسـت دهـم فروردین ۶۱ ه ـا ه ـم خـواب بودن ـد. ول ـی م ـن ‌ ب ـود، ه ـوا خیل ـی تاری ـک ب ـود بچه کـه عـادت بـه سـحرخیزی دارم بیـدار بـودم و مشـغول نمـاز و دعـا کـه البـاب شـد. در حیـاط را بـاز کـردم فتانـه را دیـدم. متعجـب، فتانـه! ‌ دق فتانـه کجـا بـودی؟ کجـا هسـتی؟ چـه میکنـی؟ یـکدختـر دیگـر هـم هــای خواهــرش هــم سراســیمه ‌ همراهــش بــود. مــادر، خواهــر و بچه بیـرون پریدنـد. فتانـه داخـل شـد. - خوب تعریف کن کجا بودی؟ چرا حالا آمدی؟ - هیچ. خودم هم نمیدانم. - این دخترخانم کیست که با توست؟ هـای خودمـان اسـت، سـازمانمان در بندرعبـاس لـو ‌ - ایشـان از بچه ایــم مســئولان ســازمان را در ‌ رفتــه. حــالا بــا دو نفــر از بــرادران آمده جریـان بگذاریـم. بهـش گفتـم، ای زن محـض رضـای خـدا دسـت از ایـن حرکاتتـان ایــد. خودتــان را بیچــاره نکنیــد. مــا ‌ برداریــد. شــما شکســت خورده را هـم خـرد و خمیـر کردیـد. حـالا اقـاً بـرای حفـظ جـان خـودت هـم کـه شـده بـرو جایـی پنهـان شـو. شـاید فرجـی شـود نجـات پیـدا کنـی.

Made with FlippingBook HTML5