Memoirs – Showra Makaremi

55

اه‏تشا دای

برخـورداری همـان نـور حیاتبخشـی کـه زندگـی را در ایـن کـره ارض برپاداشــته محــروم میکننــد، کــه چــه بشــود؟ آخــر بــه چــه خیانتــی ب ـه چ ـه جنایت ـی؟ متأس ـفانه نمیدان ـم مقام ـات ب ـالا آن وحش ـیگریها را میداننـد یـا نـه. مطمئنـم کـه میداننـد چـون خودشـان آن دژخیمـان را انــد. ‌ انتخــاب کرده آن روز هــم بــا تمــام خصوصیاتــش گذشــت. مخصوصــاً آخریــن ســاعت کــه میخواســتیم از هــم جــدا شــویم دختــر دو و نیــم ســاله فاطمـه از مـادرش بـه هیـچ وجـه جـدا نمیشـد. همانطـور چسـبیده بـود بـه مـادرش و فریـاد میـزد کـه همـه جمـع را متأثـر سـاخته بـود. هـر چـه التمـاس کردیـم کـه طفلـک امشـب نـزد مـادرش بمانـد پذیرفتـه نشـد. روی ه ـم رفت ـه گذشـته فرام ـوش شـده ب ـود و ب ـه انتظـار آین ـده دل خـوش داشـتیم کـه انشـاءالله یـک مقـدار از زندانـش را میگذرانـد و ی ـک مق ـدار ه ـم عف ـو شـاملش میشـود. بیای ـد بی ـرون هم ـه رنجه ـا و مصیبته ـا کـه کشـیده فرام ـوش میشـود. بع ـد از آنه ـم روزه ـای شـنبه اش مرتـب ‌ مرتـب میرفتیـم بـه دیدنـش. در آن روزهـا هـم مـادر بیچـاره ‌ گشـا میکـرد و بـه قـول خـودشختـم سـوره مبارکـه ‌ نـذر میـداد، مشکل انعـام میگذاشـت بـه امیـد آنکـه روزی دختـرش آزاد شـود و بـرود سـر خان ـه و زندگی ـش. دسـت آخـر هـم آن روز نیام ـد کـه نیام ـد. بروی ـم سـر صحنـه بعـدی.

Made with FlippingBook HTML5