Memoirs – Showra Makaremi
57
اهتشا دای
هایشـان میدادن ـد ک ـه ب ـرای م ـدت نی ـم ب ـه زندانی ـان ب ـا اف ـراد خانواده سـاعت در یکـی از اتاقهـای زنـدان برگـزار میشـد کـه برخـاف همیشـه مأموریـن اجـرای نظـم خیلـی مراقبـت نمیکردنـد. در یکـی از همـان ملقاته ـا ب ـود کـه فاطم ـه گف ـت، چن ـد روزیسـت کـه تع ـدادی زن و ان ـد داخــل بن ـد کــه آنه ـا خیل ـی خودش ـان را دختــر مشــکوک آورده انقلب ـی نشـان میدهن ـد. میگوین ـد آنه ـا از شهرسـتانهای دیگرن ـد ک ـه لوح هــم فریــب آنهــا را هــای ســاده اند. بچه بــه شــیراز منتقــل شــده میخورنـد. مـن هـم جـرأت نمیکنـم کـه بـه آنهـا برسـانم کـه مواظـب خودشـان باشـند. گاهـی اتفاقـاً هـم بعضیهایشـان میآینـد پیـش مـن از مـن راهنمایـی میخواهنـد کـه مـن قسمشـان میدهـم کـه بـه مـن کاری نداشـته باشـند چـون همـه و همـه مراقـب حـرکات مـن هسـتند و فقـط کافـی اسـت کـه یـک برگـه هـر چنـد جزئـی از مـن بدسـت بیاورنـد. خبــر از همــه جــا خوشــحال بودنــد از و امــا پــدر و مادرهــای بی هایشــان داده شــده. روزهــای ملقاتــی آنکــه آزادی بیشــتری بــه بچه همـه شـاد و خنـدان بودنـد. گاهـی هـم بـه بعضـی از آنهـا مرخصـی چنـد روزه میدادنـد. در ضمـن هـر مـاه چنـد نفـر را مرخـص میکردند. روزهـا جلـوی دادگاه از شـلوغی قیامـت بـود، همـه انتظـار میکشـیدند. هــا همــه یکــی یــک کیســه هــای آنهایــی کــه آزاد میشــدند، زن بچه گشــا در دســت داشــتند. خلصــه نــور امیــد در دلهــای مشکل ام آزاد میشـود ی ـا ف ـردا؟" چـون م ـرده تابی ـده ب ـود: "ام ـروز جگرگوشـه هـای زندانـی گل سرسـبد ام بچه همانطـور کـه قبـاً هـم متذکـر شـده شـان یـا دانشـجوی سـال سـوم یـا چهـارم شـان بودنـد زیـرا همه خانواده بودن ـد ی ـا دکت ـر و مهن ـدس. اف ـراد کمت ـر از دیپل ـم در بینش ـان وج ـود نداشـت جـز چن ـد زن هفت ـاد و چن ـد سـاله کـه آنه ـم ب ـا دخترانشـان زندانـی بودنـد. امـا افسـوس و صـد افسـوس کـه عمـر آن چـراغ سـبز خیلـی کوتـاه بـود. طولـی نکشـید بگیـر و ببنـد مجـدد تـوأم با خشـونت کاسـه ای زیـر ایـن نیم رحمـی تمـام شـروع شـد. حـال چـه کاسـه و بی
Made with FlippingBook HTML5