Memoirs – Showra Makaremi
59
اهتشا دای
یـک زندانـی را بـا اتوبـوس جابجـا نمیکننـد. آنقدرهـا وسـایل حمـل و نق ـل جـور واجـور دارن ـد کـه احتی ـاج ب ـه اتوب ـوس نداشـته باشـند. خدایـا مـا در ایـن موقـع دیروقـت کـه تمـام جاهایـی کـه ممکـن اسـت از ایـن موضـوع اطـاع داشـته باشـند کـه از آنهـا سـؤالی بکنیـم تعطیـل اسـت. بنابرایـن هیـچ دری را بـه روی خـود بـاز نمیدیدیـم جـز آنکـه بسـوزیم و بسـازیم تـا صبـح شـود. آن شـب لعنتـی را تـا صبـح مـن و م ـادر پی ـر و ناتوان ـش نشسـته بودی ـم و فکـر میکردی ـم کـه ای ـن دیگـر ای اسـت. چـون تشـکیلت سـتاد خبـری کـه همـان سـاواما چـه نقشـه هــای مجاهدیــن باشــد ســعی داشــت بــه هــر طریــق ممکــن خانواده را اذیـت کنـد مخصوصـاً شـکنجه روحـی. خلصـه صبـح اول وقـت انـد سـپاه. آنجـا رفتیـم آبـاد. گفتنـد، فاطمـه زارعـی را برده رفتیـم عادل انـد، برویـد دادگاه. رفتیـم دادگاه هـم جـواب دادنـد، نـه اینجـا نیاورده جـواب دادنـد، مـا کاری بـه او نداریـم. برگشـتیم زنـدان سـپاه جریـان شــب گذشــته و موضــوع تلفــن را گفتیــم. جــواب داد، ایــن شــایعه ضـدّ انقـاب اسـت. خلصـه بعـد از سـه روز سـردرگمی و دوندگـی اطـاع بـودن از سرنوشـت فاطمـه و ناراحتـی در خانـواده، دیگـر و بی دیوانـه شـده بـودم. روز سـوم در راهـروی دادگاه بـه سـر میبـردم، شـروع بـه فریـاد زدن کـردم بطوریکـه خـود نفهمیـدم چـه گفتـم. چـون در روزهایـی بـود که انصافهـا، خسـرو قشـقایی را اعـدام کـرده بودنـد. فریـاد میـزدم، ای بی شـما آنکـه تـا دیـروز شـتر جلویـش قربانـی میکردنـد، ظهر جلـوی نماز ایــد و بعدازظهــر همــان روز در فیروزآبــاد تیربــاران جمعــه شــاق زده شـده را جلـوی شـهربانی در مـأ عـام کردیـد و روز بعـد جسـد تیرباران بـه دار کشـیدید و نترسـیدید. کـه البتـه منظـور همـان خسـرو قشـقایی بــود. حــال از یــک زن رنجدیــده ناتــوان و یــک پیرمــرد و پیــرزن از پـا درآمـده چـه خـوف و هراسـی داریـد کـه آنقـدر زجـر و شـکنجه الااللـه. کنـار اله روحـی میدهیـد. ایـن هـم چـه آدمـی، اللـه اکبـر و لا
Made with FlippingBook HTML5