Zendan dar Iran

 123 پویا جهاندار ای ‌ هایش برایم از هر شکنجه ‌ که نگاهش قلبم را آتش میزد، نگاه کردن به اشک چشم تر بود. واقعا عجب دردناک است گریه بی صدای یک مرد ‌ تر و غیرقابل تحمل ‌ خت �� س را شنیدن. ت مثل برق و باد البته برای من نه برای مادرم، �� ال گذش �� گفتم، دوس ‌ تم می �� داش ت که هرگز �� یده و زحمت کش، مادری که مظهر صبوری ملتی اس �� ادری دردکش �� م شود و نماد مقاومت خاموش چند هزارساله یک ملت در برابر ‌ لیم قضا و قدر نمی �� تس هاست. ‌ جور و ناملایمت انگار دیروز بود، یک تویوتای قرمز با پنج تا سرنشین، - یالله، سوار شو باید با ما بیایی - باید با محل کارم تماس بگیرم و بگم که نمیام -لازم نیست خودمون بهشون خبر میدیم! - کجا باید بیام؟ - سوارشو خودت میفهمی - چرا باید بیام؟ ای از توضیحات، زیاد طول نمیکشه ‌ -واسه پاره خم زدند، هر �� ربازهای مغول ریختند توی خانه، کل خانه را ش �� بعدش هم مثل س م رحم نکردند، انگار �� های خانوادگی ه ‌ ه آلبوم عکس �� ی بود جمع کردند، حتی ب �� چ طوفان و زلزله با هم نازل شده بود. ام اوین، جلوی در یک ساختمان سوله ‌ تابلوی زندان را که دیدم مطمئن شدم آمده گویند همینجاست، آیفون زدند در باز ‌ که می ۲۰۹ دیم، بعدا فهمیدم �� مانند پیاده ش بند از من استقبال کردند، متوجه ‌ شد، دستور دادند وارد بشویم، در بدو ورود با چشم بند جزوی از لوازم شخصی زندانی تا روز خروج از زندان است، متوجه ‌ شدم که چشم تم، ولی اینجا باید چشمم را ببندم و �� مم را نبس �� دم اگر چه بیرون از زندان چش �� ش خیلی چیزها را نبینم. هایت را دربیار. ‌ با چشم بسته و کورمال کورمال من را به اتاقی بردند و گفتند لباس ند شانس �� تفاده باش �� ت لباس بهم دادند با دوتا پتو، اگه پتوها قابل اس �� بعد یک دس

Made with