سالهای سکوت
177 لصفصف کردیم که خود را در دامان مرگ بیندازیم به ما دست داده بود، زیرا دیروز ما و پاسبان بسیار سعی می ولی ید قدرت الهی ما را از مرگ حتمی نجات داد. تصادفی دیگر نظیر تصادف قبلی پیش آمد که باز هم Novasibirsk بین راه بعد از نواسیبرسک ما از آن جان به سلامت در بردیم و مصداق این شعر شدیم که: گر خداوند من آنست که من میدانم دارد شیشه را در بغل سنگ نگه می آوردیم. حالی داشتم توانم بگویم با چه قلبی شکر خدا را به جا می دست شکرانه بلند نموده و نمی تواند آن را درک کند. دهد و کمتر کسی می که فقط در آن طور موارد به انسان دست می آباد شدیم و همان روز روز سوم رضوان، سیبری را ترک نموده و روز دوازدهم طرف صبح وارد عشق الاذ کار الاذ کار که آن را به موزه تبدیل نموده بودند به آنجا رفتم. مشرق اول جهت زیارت مشرق همان عظمت و جلال و روحانیت سابقش را داشت. ای الله ابراهیمی، که قبلاً ذ کرشان آمد، جلسه عصر آن روز به مناسبت عید رضوان در منزل هدایت بی (مادر همسرم، سرکار خانم گلپایگانی) در جلسه حضور یافتم، تشکیل شد و من به اتفاق بی ای بسیار روحانی بود، مخصوصاً نشدنی و جلسه رسید. ملاقاتی فراموش تعداد حاضرین به صد نفر می جهت من که مدتها بود از نعمت تشکیلات محروم بودم. در آن جلسه مناجاتی خوانده شد و سرود گردید. و موسیقی اجرا گردید و در تمام طول جلسه مراتب حکمت و احتیاط مراعات می گذشت. پاسبانی آمده و شفاهاً اطلاع داد که شما را روز از روز ورودم می 5 در روز هفتم ماه مه که ی اداره، احضار کرده است. ی امور خارجه روز نهم مه به شعبه 9 ی پلیس جهت ساعت اداره ی مزبور رفتم. در اطاق گذرنامه، پشت میز ریاست، خانمی نشسته بود. بعد در موعد مقرر به اداره از آن که من خودم را معرفی کردم، با سردی و خشونت گفت در بیرون منتظر باش هنوز رئیس نیامده. ساعت یازده همان خانم بیرون آمد و گفت بیا تو رئیس آمد. وقتی داخل شدم آقایی با لباس های سِویل (شخصی) پشت همان میزی که قبلاً خانم نشسته بود قرار گرفته بود. چون یکی از دگمه پیراهنش باز بود متوجه شدم که پیراهن یونیفرمی به تن اوست و از قرار معلوم در موقع پوشیدن ی اش را ببندد. تعجب کردم که چرا اداره پیراهن سفید بر روی آن فراموش کرده بود یک دگمه
Made with FlippingBook flipbook maker