Memoirs – Showra Makaremi

گذر شورا مکارمی

توانم به دنبال او نگردم؟ ‌ چطور می عزیز زارعی

، پنـج سـاله هسـتم، سـاعت ۱۳۶۵ در تهـران هسـتیم، اوایـل تابسـتان انـد تـا مـن و ‌ سـه و نیـم صبـح اسـت. روی زمیـن تشـک پهـن کرده ب ـرد. ب ـه مادرب ـزرگ ‌ ب ـرادرم پی ـش از سـفر بخوابی ـم، ول ـی خواب ـم نمی شــکند ‌ های کفشــش را می ‌ کنــم کــه پاشــنه ‌ پدریــم پرویــن نــگاه می های ـش را در آن قای ـم کن ـد: اوج جن ـگ ای ـران و ع ـراق اس ـت ‌ ت ـا پول ‌ و خــارج کــردن پــول از کشــور ممنــوع. رفــت و آمدهــا هــم بــه ی سیاسـی ‌ شـدت تحـت نظـر اسـت، امـا پدرمـان بـه عنـوان پناهنـده در فرانسـه ب ـرای م ـا وی ـزای اقام ـت گرفت ـه اسـت. در سـالن ب ـزرگ و پرسـم آیـا الان در شـیراز پدربزرگـم عزیـز ‌ شـلوغ فـرودگاه از خـودم می هــا را ‌ بــرای نمــاز صبــح بیــدار شــده و مادربزرگــم اقــدس رختخواب ی خمیــر نــان بــه ایــوان رفتــه اســت؟ روز ‌ جمــع کــرده و بــرای تهیــه پیـش، وقتـی خانـه را بـرای آمـدن بـه تهـران بـا هواپیمـا تـرک کـردم نظـرم بسـیار خـوب شـروع شـده ‌ آنهـا مـرا همراهـی نکردنـد. آن روز بـه هـای نـو ‌ بـود. همـه خوشـحال و هیجانـزده بودنـد. مـن و بـرادرم لباس کردیــم و اجــازه داشــتم ‌ هایم بــازی می ‌ بــه تــن داشــتیم، بــا پســرعمه

Made with FlippingBook HTML5