Memoirs – Showra Makaremi
98
ها یادداشت
ه ـای ه ـای س ـرخ و تپل ـی در لباس ی ن ـوزادم ک ـه ب ـا لپ ب ـه دخترعم ـه اطلسـی خوابیـده بـود دسـت بزنـم. در ماشـینی کـه مـا را بـه فـرودگاه ام فریـده کـه روی صندلـی جلـو نشسـته بـود، بـرد، ناگهـان خالـه می دار همیشـگیش بـه طـرف مـن چرخانـد و بـا لبخنـد معنـی سـرش را بـه هایش را بگیـرد. کـرد جلـوی اشـک مـن نگاهـی انداخـت. سـعی می رفتی ـم؟ از بردن ـد؟ اصـا کجـا می چـه خب ـر ب ـود؟ آنهـا م ـرا کجـا می ت ـرس و وحش ـت، ماش ـینی ک ـه در آن ب ـه ه ـم چس ـبیده بودی ـم تن ـگ کردنـد آرامـم کننـد ولـی مـن نـگاه ترهـا سـعی می شـده بـود. بزرگ کـه سـوار فریـده فهمیـده بـودم. قبـل از ایـن سرزنشـبار آنهـا را بـه خالـه هواپیم ـای ته ـران ش ـویم، کس ـی در راه ـروی ف ـرودگاه ب ـه س ـمت م ـا موقــع خــودش مــان بــود کــه بــه فروش ســرِ کوچه دویــد: ســاندویچ را بــه فــرودگاه رســانده بــود تــا بــا مــن و بــرادرم خداحافظــی کنــد. ی کالبــاس و خیارشــور و گوجــه درســت های خوشــمزه ســاندویچ اش خریــد کنــم. کــرد و مــن اجــازه داشــتم تنهایــی از مغــازه می ی گرفتیــم و شیشــه ســاندویچ را همــراه یــک شیشــه کوکاکــولا می بردیــم. مــا را در آغــوش گرفــت و بــه هــر خالــی را بایــد پــس می کاری آوی ـزان ب ـه زنجی ـر هدی ـه داد. کداممـان ی ـک قل ـب خات ـم هــا، در فــرودگاه تهــران، تمــام شــب و تــا بازبینــی دقیــق چمدان پاسـی از صبـح طـول کشـید. بالاخـره هواپیمـای مـا پـرواز کـرد. اوایـل ) رســیدیم. روی خــود پیســت Roissy غــروب بــه فــرودگاه رُواســی ( بینـم: مادربزرگـم پرویـن، بـرادرم و مـن. پیـاده شـدیم. خودمـان را می هایــی ها و از آدم مــا از آســفالت گــرم بــه ســمت ماشــین هــای نگاه چرخیــد. پــدرم پــوش می اینجــا و آنجــا بــه ســمت مأمــوران اونیفورم هـای هواپیمـا بـه اسـتقبال مـا ی پلیـس فـرودگاه تـا پاییـن پله بـا اجـازه زدی ـم. آم ـده ب ـود چ ـون هیچک ـدام از م ـا فرانس ـه ح ـرف نمی گــردم. در دفتــری بیســت ســال بعــد بــه فــرودگاه رُواســی بازمی ی مأمــوران بــه دور از چشــم مســافران، زیــر چتــر حمایــت ناخواســته
Made with FlippingBook HTML5