Memoirs – Showra Makaremi
117
رذگ
گفـت زهـرا فریـده می کـرد. خالـه زد و فـرار می جـادان، فریـاد مـی ام پرسـیدم: “زهـرا کنـد. از خالـه عروسـی کـرده و در تهـران زندگـی می شـبیه کیـه؟ خوشـگله؟” بـا تعجـب نگاهـم کـرد و گفـت: “میدونـی کـه بـرای مـن، شـماها همـه خوشـگل هسـتین.” آی ـا کـودک فتان ـه ه ـم زن ـده مان ـده؟ آی ـا پی ـش از اع ـدام م ـادرش، سـقط شـده؟ یـا مـادرش را در مـرگ همراهـی کـرده؟ بالاخـره روزی ب ـه حقیق ـت پ ـی خواهی ـم ب ـرد. فع ـا بعضـی از اعضـای خان ـواده ب ـه از ایـن یقیـن شـیرین بـاور دارنـد کـه او زنـده اسـت و روزی سـهمی دخترشـان را ب ـاز خواهن ـد یاف ـت. بازی از او ب ای نـدارم، تنهـا یـک اسـبا فتانـه هیـچ خاطـره از خالـه ی بـه یـادگار مانـده: دستشـویی کوچـک پلسـتیکی زردرنـگِ خانـه ی آن، کـه هرگـز عروسـکی کـه در زنـدان برایـم خریـده. روی جعبـه در چنـد سـطر فشـرده هم درش بـاز نشـده، بـا قلـم قرمـز و بـا خطـی به مـرا شـاهد سرنوشـتی مشـترک کـرده: نویســم تــا بــزرگ کــه شــدی بخوانــی. “چیــزی فقــط برایــت می ماهگــی طعــم نبــود پــدر و مــادر را شــورای عزیــزم، تــو در هفت ای یــک بــار مــادرت را چشــیدی. ولــی بــا ایــن فــرق کــه تــو هفتــه بینـی و مـادری مهربـان، مامـان اقـدس پیشـت اسـت و امیـدواری می هـای کـه روزی هـر دو بازگردنـد. ولـی شـورای قشـنگم، هسـتند بچه تــر از تــو، کــه هرگــز امیــد ندارنــد پــدر یــا تــر یــا بزرگ کوچک ای ی ـک ب ـار آنه ـا مادرش ـان بازگردن ـد، چـه برس ـد ب ـه ای ـن ک ـه هفت ـه ی بندگان ـش را ش ـاد کن ـد. خواه ـم دل هم ـه را ببینن ـد. از خداون ـد می ات فتانــه.” دوســتت دارم. خالــه ام کسـی از خـود بـه جـا نگذاشـت تـا در دنیایـی بسـا متفـاوت خالـه از دنیای ـی ک ـه او ش ـناخته ب ـود، ه ـر روز نش ـانی خودمان ـی و در عی ـن اش ب ـا ح ـال غری ـب از امیدهای ـش، از ش ـهامتش و از رویاه ـای آین ـده ، شـایعه شـده ب ـود ۱۳۸۸ خـود حم ـل کن ـد. بع ـد از جنب ـش تابسـتان
Made with FlippingBook HTML5