Memoirs – Showra Makaremi
126
ها یادداشت
ی سـازمان مجاهدیـن دسـتگیر کـرده بودنـد. بعـد جـرم داشـتن نشـریه آزاد شـده بـود. شـنیده بـودم کـه مـادرم ۶۷ از چندیـن سـال در بهـار خواهیـد راجـع بـه مـن چیـزی بدانیـد، از مهـری گفتـه بـود: “اگـر می بپرسـید.” هایم آرام آرام فــرو همیــن کــه او را دیــدم، در ســکوت اشــک هایش گرفــت، نگاهــش را بــه هایم را در دســت ریخــت. دســت کــرد: “مــادرت تمــام هفتــه منتظــر مــن دوختــه بــود و تعریــف می ه ـای هفت ـه را ب ـا ملق ـات ب ـا ش ـما ب ـود. ب ـرادرت مس ـرور تم ـام اتفاق هــا ی آن حرف کــرد و او دوبــاره همــه جزئیــات بــرای او تعریــف می هــای مســرور بــه نظــر مــادرت خیلــی گفــت. حرف را بــه مــن می دم و او ب ـاز ه ـم از ت ـه دل ک ـر بام ـزه ب ـود. م ـن ه ـم آنه ـا را تکـرار می گفــت مهــری بــاز هــم بگــو! و نشســت و می خندیــد. کنــارم می می شـناختند. وقتـی از هـا شـما را می ی زندانی خندیـد. همـه بـاز هـم می گشـت، آنقـدر مشـتش را محکـم فشـار داده بـود کـه ملقـات بـر می ه ـا برای ـش های ـش ک ـفِ دس ـتش پی ـدا ب ـود. بچه ج ـای خونی ـن ناخن خواندنــد، شــورا، دلــم، دلــم، فرزنــدم.” می هایش را جمــع ی مــن چشــم ه مهــری بــه دنبــال چیــزی در چهــر کـرد: “هـر روز سـاعت پنـج بـرای خندیـد و تعریـف می کـرد، می می کـه از شـب قب ـل شـد. کمـی برن ـج نمـاز صب ـح از خـواب بی ـدار می خــورد. هــا چیــزی نمی خــورد. بیشــتر وقت کنــار گذاشــته بــود می کردن ـد، سـه روز ه ـر ب ـار کـه دخت ـری را در حی ـاط زن ـدان اعـدام می سـلولی بودیـم، البتـه اگـر یکـی از مـا را تنبیـه گرفـت. مـا هم روزه می شـدیم، مـا را بـه زیرزمیـن کنـار اتـاق نکـرده بودنـد. وقتـی تنبیـه می داد...” بردن ـد. آنجـا ب ـوی خ ـون م ـی بازجوی ـی می صامـت زنـد امـا مثـل فیلمـی دیـدم کـه دارد حـرف می مهـری را می شــنیدم. در مــورد “آنجــا” چــه گفتــه بــود؟ دیگــر صدایــش را نمی گفـت کـه وقتـی صـدا را دوبـاره شـنیدم، داشـت از مـچ دسـتش می
Made with FlippingBook HTML5