Memoirs – Showra Makaremi

127

رذگ

ی سـاعتش بزنـد. از زنـی در ‌ ی صفحـه ‌ خواسـت رگ آن را بـا شیشـه ‌ می خواسـت او را بـا ‌ کـرد کـه دیوانـه شـده بـود و می ‌ زنـدان صحبـت می گفـت، هـر روز صبـح موقـع بیـداری از خـودش ‌ ملفـه خفـه کنـد. می کنـد هنـوز آنجاسـت. هنـگام ‌ پرسـد کجاسـت؟ تـا مدتـی فکـر می ‌ می کنــم بعــد از تحمــل ایــن ‌ دانــی، فکــر می ‌ خداحافظــی گفــت: “می را کشـتند! در ‌ دوران همـان بهتـر کـه آدم بمیـرد و زنـده نمانـد. همـه اش ول شـده بـود. ‌ شـیراز یـک نفـر هـم زنـده نمانـد.” خطـوط چهـره مانــد.” ‌ ی اینهــا ناتنبیــه نمی ‌ کــرد: “همــه ‌ گریســت و تکــرار می ‌ می ،۱۳۸۶ بع ـد از بازگشـت از ای ـران، شـبی تابسـتانی در اوای ـل خـرداد رویـی در تهـران ‌ کنـار دریـا در ایتالیـا بـودم کـه خـواب دیـدم: در پیاده ی احضاری ـه ب ـه دفت ـر اطلع ـات را در دس ـت دارم. ‌ ام و برگ ـه ‌ ایس ـتاده آی ـد، ام ـا دارم ب ـا تم ـام ‌ برای ـم پی ـش نمی ‌ کن ـم چی ـز مهم ـی ‌ گم ـان می ده ـد: دی ـر ‌ ل ـرزم. تاکس ـی ک ـه منتظ ـر م ـن اس ـت، گاز می ‌ وج ـود می ی ‌ کنــم برگــه ‌ ام. ســعی می ‌ شــده. در ســالن انتظــاری تنهــا نشســته ای را کــه در دســت داشــتم از کیفــم بیــرون بیــاورم ولــی ‌ احضاریــه هایی نمن ـاک ‌ کن ـم. ب ـا دسـت ‌ کن ـم. کیف ـم را خال ـی می ‌ پیدای ـش نمی آورم…چشـمم بـه دوربیـن عکاسـی ‌ و لـرزان مدارکـم را از پوشـه در مـی هـای تبلیغاتـی مجاهدیـن ‌ افتـد. بـا ایـن دوربیـن از اعلمیه ‌ در کیفـم می مربـوط بـه نامـزدی مـادرم در انتخابـات مجلـس عکـس گرفتـه بـودم. هــای مجاهدیــن از نظــر وزارت اطلعــات، تبلیــغ ‌ عکــس اعلمیه دانــم چــه کنــم. بایــد یــکجــور از ‌ “محاربــه بــا خــدا” اســت. نمی هـا خـاص شـوم. حرکاتـم از دسـت خـودم خـارج ‌ دسـت ایـن عکس فهمنـد. مـردی ‌ گویـم: حـالا همـه چیـز را می ‌ اند. بـه خـودم می ‌ شـده خواهـد دنبالـش بـروم. از میـان چنـد ‌ شـود و می ‌ وارد سـالن انتظـار می رود. دیگـر فقـط صـدای ‌ شـویم. خیلـی بـا عجلـه راه مـی ‌ راهـرو رد می کنــم جهــت حرکتــش را تشــخیص ‌ شــنوم. ســعی می ‌ پاهایــش را می کنــم. داخــل اتــاق دو مــرد نظامــی ریشــو بــا ‌ دهــم. دری را بــاز می

Made with FlippingBook HTML5