Memoirs – Showra Makaremi
27
اهتشا دای
بـا مقـداری صحبـت و احوالپرسـی و بـا دادن مبلغـی پـول، آندفعـه هـم تمـام شـد. ولـی فتانـه در ضمـن صحبتهایـش میگفـت، چـون جـرم مـا مسـلم اسـت مـا را شـکنجه نمیدهنـد. زیـرا مـا هـر دو اعدامـی هسـتیم. حـالا کـی اعـدام کننـد بـا خداسـت. ای مطمئ ـن بودی ـم کـه حـالا آنه ـا بدلی ـل حامل ـه م ـا ه ـم ت ـا ان ـدازه بــودن اعــدام نمیشــوند. بعــد از آنهــم ســه مرتبــه دیگــر مــادر فتانــه، مادرشــوهرش و خواهــر و بــرادرش رفتنــد بــرای دیــدار. مــن بعلــت گرمـای زیـاد قـادر بـه رفتـن بـه بندرعبـاس نبـودم. حـدود مردادمـاه بود انـد گچسـاران. کـه از گچسـاران اطـاع دادنـد فتانـه زارعـی را آورده شـما میتوانیـد بیاییـد اینجـا بـرای ملقاتـی. خانـواده شـوهرش هـم آنجـا زندگـی میکردنـد. یکــی دو روز بعــد مــن و مــادرش و دو فرزنــد خواهــرش رفتیــم گچســاران و بــه اتفــاق خانــواده شــوهرش رفتیــم جلــوی زنــدان. متأسـفانه در ابتـدا از دادن ملقـات امتنـاع میکردنـد، در صورتـی کـه تمـام پاسـداران آنجـا همچنیـن تمـام خانـواده را خـوب میشـناختند کـه گـی بـه از چـه قمـاش و افـرادی هسـتند. بالاخـره پـس از مدتـی دوند مـا اجـازه ملقـات داده شـد. الهـی ایـن نـوع برخوردهـا نصیـب هیـچ پـدر و مـادری نشـود. بلـه، آن زن بیچـاره را بـا شـکم پـر در یـک انبـار درجـه محبـوس کـرده بودنـد. وقتـی از آن انبـار ۵۲ فلـزی در گرمـای بیـرون آمـد مثـل کسـی کـه بـا لبـاس در حـوض آب افتـاده باشـد از عـرق خیـس شـده بـود. مـا همـه زبانمـان بنـد آمـد. اند؟ میپرسم، برای چه تو را اینجا آورده جـواب میدهـد، نمیدانـم. هـر چـه زودتـر یـک فلسـک یـا یـک کلمـن آب بـرای مـن تهیـه کنیـد کـه از تشـنگی دارم هـاک میشـوم. آب لولـه هـم جـوش اسـت نمیشـود خـورد. فلســک. مــن ســؤال میکنــم، مادرشــوهرش میــرود بــرای تهیــه انــد؟ فرمانــده ای اینجــا؟ بهــت نگفته نمیدانــی بــرای چــه آمــده
Made with FlippingBook HTML5