Memoirs – Showra Makaremi

31

اه‏تشا دای

ثانیـاً هـر کجـا خواسـته باشـی بـروی بایـد ماشـین دربسـت کرایـه کنی، آنه ـم در آن ه ـوای گ ـرم بندرعب ـاس. ب ـاز پی ـش خ ـود فک ـر میکن ـم، ان ـد کـه دچـار ای ـن ‌ باراله ـی! مگـر آنه ـا چـه گن ـاه نابخشـودنی کرده هــای خــودم را خــوب میشناســم ‌ اند؟ مــن کــه بچه ‌ سرنوشــت شــده و میدانــم کــه آنهــا جــز خیراندیشــی و نوعدوســتی هــدف دیگــری طلبـی نبودنـد. هـدف مجاهدیـن ‌ نداشـتند. آنهـا اهـل سیاسـت و جاه بوجـود آوردن یـک تعاونـی فرهنگـی بـود. ولـی فلسـفه رژیم غیـر از آن شـو را دنبـال ‌ بکـش یـا کشته ‌، بـود. فلسـفه رژیـم خشـونت، سـنگدلی هـا در چاهـی افتـاده بودنـد کـه بیـرون آمـدن از ‌ میکـرد. خلصـه بچه آن غیرممکـن بـود. بـه هـر حـال سـاعت یـازده رسـیدیم زنـدان شـهرک. زنـدان شـهرک، . یـک قلعـه بـزرگ وسـط بیابـان برهـوت. هیـچ ‌ زندانـی اسـت قدیمـی آبادان ـی اطراف ـش وج ـود ن ـدارد و حت ـی اط ـراف بی ـرون زن ـدان ی ـک سـایه سـر هـم وجـود نـدارد. جلـوی درب زنـدان خیلـی شـلوغ بـود. همـه صـف کشـیده بودنـد. در ضمـن یـک لیسـت صـد و ده نفـری ه ـم از زندانیهای ـی کـه ت ـازه از آنجـا منتق ـل شـده بودن ـد ب ـه جاه ـای دیگـر جلـوی در زده بودنـد. مـن رفتـم داخـل صـف تـا نوبتـم شـود. ‌ بع ـد از آنکـه نوبت ـم شـد متصـدی اطلع ـات بع ـد از مطالع ـه اسـامی زندانیه ـا گف ـت، اسـمش اینجاسـت. ب ـرو بنشـین ت ـا صدای ـت کنی ـم. مـن زیـر سـایه یـک ماشـین پنـاه گرفتـم. حتـی آنجـا آب خـوردن هـم یافـت نمیشـد. طولـی نکشـید کـه مـرا دلـم آرام گرفـت ولی ‌ ای خوشـحال شـدم. کمـی ‌ صـدا زدنـد. تـا انـدازه انـدش آنجـا. بلـه آنجـا هـم بـرده بودنـدش. اما ‌ فکـر کـردم حتمـاً آورده چـه بردنـی! خواسـتیم مـن و دو زن داخـل بشـویم. گفتنـد، نـه، فقـط ایسـت؟ ‌ پـدرش. پیـش خـود میگویـم خدایـا ایـن دیگـر چـه صیغه بالاخــره بعــد از بازرســی بدنــی داخــل میشــوم بــه یــک اتــاق. راهنمایی ـم میکنن ـد داخ ـل ات ـاق و درس ـت در وس ـط آن س ـاک فتان ـه

Made with FlippingBook HTML5