Memoirs – Showra Makaremi

34

ها ‌ یادداشت

ایــم ازت خواهــش ‌ بعدازظهــر بــود وی آمــد. بهــش گفتــم، مــا آمده کنی ـم امانت ـی م ـا اینجـا باشـد ت ـا تلف ـن کنی ـم یکـی دو نف ـر از شـیراز بیاینـد کمکمـان جنـازه را ببرنـد. چـون مـا دو نفـر یـک پیرمـرد و یـک پیـرزن نـه توانایـی آن را داریـم کـه جنـازه را جابجـا کنیـم و نـه امـکان آنـرا. ام ‌ جـواب داد، مـن قبـل از ایـن کـه بیایـم اینجـا بـا سـپاه تمـاسگرفته کـه بیاینـد جنـازه را ببرنـد و همیـن یـکجنـازه هـم اینجاسـت، چـون موتـور سـردخانه از کار افتـاده اسـت. و بعـد مـرا بـرد موتورخانه را نشـان داد. در آن وضـع چنـان عرصـه برایـم تنـگشـده بـود کـه نمیدانسـتم چـه بکنـم چـون از روز قبـل کـه در شـیراز نهـار خـورده بـودم تـا آن سـاعت لـب بـه هیـچ چیـز نـزده بـودم چشـمهایم همـه چیـز و همـه جـا ای ‌ وار در گوشـه ‌ را تاریـکمیدیـد. بدنـم میلرزیـد. همسـرم هم مجنـون ای نداشـتیم ‌ تفـاوت نشسـته و اشـک میریـزد و در آن صـورت چـاره ‌ بی جـز آنکـه همـان بندرعبـاس دفنـشکنیـم. متصـدی سـردخانه میگف ـت، اگـر ت ـا ی ـک سـاعت دیگـر از آنجـا انتقالــش ندهیــم از طــرف ســپاه بــرای انتقــال وی میآینــد. آنوقــت ممکـن اسـت وی را جایـی دفـن کننـد و بـه شـما نگوینـد و ای بسـا ممکــن اســت وی را بــه دریــا بیندازنــد چــون از ایــن اتفاقــات زیــاد افتــاده اســت. همــان مــرد از ترحــم کمــک کــرد یــک آمبولانــس طلبیـد. مـن و راننـده آمبولانـسجسـد خونآلـود را از کشـوی سـردخانه بیـرون آوردیـم کـه از مشـاهده آن مـات و مبهـوت شـدم. خدایـا ایـن همـان فتانـه اسـت یـا یـک فرشـته بـه جـای وی آرمیـده اسـت کـه بـا ق ـد و قامت ـی کش ـیده، س ـیمای نوران ـی، لبه ـای متبس ـم ک ـه حکای ـت زبان ـی میگف ـت، ب ـرای ‌ از اظه ـار رضای ـت خاط ـر میکـرد. ب ـا زب ـان بی مـن ناراحـت نباشـید، مـن آزاد شـدم. همـان آزادی کـه در انتظـارش شــماری میکــردم. ‌ دقیقه از مشـاهده آن صـورت نوران ـی ن ـه تنه ـا م ـن ک ـه پ ـدرش ب ـودم ب ـه

Made with FlippingBook HTML5