Memoirs – Showra Makaremi
35
اهتشا دای
وجـد آمـده بـودم، بلکـه متصـدی سـردخانه و راننـده آمبولانـس هـم انگشـت تعجـب بـه دهـان گرفتـه بودنـد و میگفتنـد، خوشـا بـه حـال همچـون شـهدایی. مخصوصـاً چـه متصـدی سـردخانه و چـه رانن ـده ایـم چـه آنهایـی کـه در جبهـه آمبولانـس میگفتنـد، مـا زیـاد میـت دیده باشـند اند و چـه آنهایـی کـه بدلایـل دیگـر فـوت کـرده شـهید شـده هــای مجاهــد کــه اعــدام میکننــد نورانــی صورتشــان مثــل ایــن بچه نیســت. بالاخــره مــن و راننــده جســد را در ماشــین قــرار داده عــازم دارالرحم ـه ش ـدیم. در بیـن راه راننـده تعریـف میکـرد، مـن شـبها مرتـب میـروم شـهرک. دارنـد کـه آنهـا را یـا بـه سـردخانه چـون هـر شـب یکـی دو تـا اعدامـی یـا دارالرحمـه منتقـل میکنـم. دیشـب هـم آنجـا بـودم. درسـت سـاعت ده شـب بـود کـه تعـداد زیـادی از خواهـران زندانـی بـا مسـئولین زنـدان در محی ـط زن ـدان شـعار "الل ـه اکب ـر، خمین ـی رهب ـر" میدادن ـد. م ـن و چنــد نفــر نگهبــان کــه در پاســدارخانه بودیــم از دور مشــغول تماشــا بودی ـم و تعجـب میکردی ـم ک ـه آنه ـا در آن موق ـع ش ـب چ ـه نمایش ـی دارنـد. چـون تعـداد زیـادی از خواهرهـا دور هـم حلقـه زده بودنـد و چنـد پاسـدار مسـلح هـم اطـراف آنهـا قـدم میزدنـد. سـپس یـک زن از وســط دایــره بیــرون آمــد اول یــک پلســتیک بــزرگ روی زمیــن په ـن کـرد و ایسـتاد ب ـه نم ـاز. پ ـس از خاتم ـه نم ـاز بلن ـد شـد، چن ـد آیـه قـرآن خوانـد و بعـد دراز کشـید روی همـان پلسـتیک. سـپس از همـان دایـره زن دیگـری کـه از دایـره بیـرون ایسـتاده بـود شـروع کـرد بـه شـعار دادن و "مـرگ بـر منافقیـن" گفتـن و رفـت بـالای سـر آن زن از کـه دراز کشـیده بـود. ناگهـان صـدای تیـر بلنـد شـد. البتـه کمـی صـدای تی ـر ت ـکان خوردی ـم. ام ـا فکـر نمیکردی ـم ک ـه ممکـن اس ـت اتف ـاق س ـویی رخ داده باش ـد چ ـون از آن ن ـوع اع ـدام تاکن ـون ندی ـده بودیـم. بالاخـره بعـد از دادن شـعار "اللـه اکبـر، خمینـی رهبـر" صدایـم زدن ـد. رفتی ـم جل ـو چن ـد نف ـر از ب ـرادران پاس ـدار اط ـراف پلس ـتیک
Made with FlippingBook HTML5