Memoirs – Showra Makaremi
45
اهتشا دای
هیچکــس نخوابیــد. بزرگهــا نمــاز و دعــای شــکر بجــا میآوردنــد و کوچکهــا خوشــحالی و شــادی میکردنــد. آن شــب و روز هــم بــا دهنــده امیدواریهایــش گذشــت. مخصوصــاً تمــام هیجاناتــش و نوید ی را پنهــان از مــن و مــادرش ا آن روز فاطمــه صحبتهــای تکاندهنــده بـرای خواهـر و بـرادرش میکـرد کـه تـا آخریـن روز حیاتـش از مـن و مـادرش پنهـان مانـده بـود کـه انشـاءالله بعـد شـرح آن را خواهـم داد. المجم ـوع آن ملق ـات حضـوری تنوع ـی مفی ـد ب ـود. آنه ـم م ِـن حیث بعـد از دو سـال تحمـل آنهمـه مشـقات. پیـش آمـد. حـالا درسـت مـدت دو سـال اسـت کـه فاطمـه ۶۲ سـال آش ـام میگذران ـد. ب ـا آنهم ـه کاب ـوس در س ـیاهچال لعنت ـی رژی ـم خون هـای ددمنشـانه پاسـداران سـپاه بـه وحشـتناک بـاز هـم رؤیـت چهره الاختیــار حضــرت امــام و دشــمن هــای تام قــول خودشــان نماینده خورده مجاهدی ـن ی ـا ب ـاز ه ـم ب ـه ق ـول خودشـان منافقی ـن. قسـم آبــاد بــه مــا خبــر بــود کــه طبــق معمــول رفتیــم عادل ۶۲ خــرداد انـد سـپاه کـه مـن و مـادرش همانجـا خشـکمان دادنـد فاطمـه را برده نتوانس ـتیم روی پ ـای خ ـود بایس ـتیم و دو طف ـل معصـوم زد بطوریک ـه شـروع کردنـد بـه لرزیـدن. از مشـاهده وضـع اسـفبار مـا حتـی بعضـی از وابســتگان دیگــر زندانیهــا بــه گریــه افتادنــد. لــذا بعــد از مســلط شـدن ب ـه اعصابمـان مسـتقیم راه ـی زن ـدان سـپاه شـدیم. گفت ـه شـد الوصـف روزهـای الملقـات اسـت. مع آنجـا هسـت ولـی فعـاً ممنوع شــنبه مقــداری میــوه و مبلغــی پــول برایــش میبردیــم. هــر چــه از اندرکاران دادگاه التمــاس و خواهــش میکردیــم بگوینــد بــرای دســت انــدش آنجــا جــواب درســتی نمیدادنــد. ناگفتــه نمانــد چــه آورده از م ـوج اعدامه ـا کاسـته شـده ب ـود. در ع ـوض زجـر و ۶۲ کـه سـال شـکنجه بطـرز وحشـتناکی مرسـوم شـده بـود و هـر کـس هـم در اثـر شـکنجه از بیـن میرفـت جسـدش را تحویـل والدینـش نمیدادنـد، بعـد الملقـات معرفـی میکردنـد، میگفتنـد برویـد از مدتـی کـه وی را ممنوع
Made with FlippingBook HTML5