Memoirs – Showra Makaremi
۷ بالاخـره متأس ـفانه ی ـا خوش ـبختانه آن روز ملق ـات ه ـم ف ـرا رس ـید. چـون روزهـای شـنبه هـر هفتـه کـه روزهـای ملقـات بـود از سـاعت یـک بعدازظهـر شـروع میشـد تـا هـر سـاعتی کـه تمـام شـود. زنـدان سـپاه، هشـت تلفـن داشـت کـه هـر دفعـه یکسـری صحبـت میکردنـد. یعنـی هـر دفعـه هشـت زندانـی بـا هـر چنـد نفـر از بسـتگان درجـه اول الملقـات بودنـد از میتوانسـتند صحبـت کننـد. امـا آنهایـی کـه ممنوع خوان ـده میشـد گفت ـه میشـد فلن ـی و بهمان ـی همـان اول کـه اسـامی ملق ـات ندارن ـد. والدی ـن مأیوس ـانه آنجـا را ت ـرک میکردن ـد ت ـا هفت ـه دیگـر چـه پیـش آیـد. خلصـه یک ـی از آن روزه ـا ب ـود ک ـه ب ـه م ـا ج ـواب رد داده نش ـد. مـن و مـادر آن بیچـاره فاطمـه از سـاعت یـک بـا تـن لـرزان تـوأم بـا دلهـره نشسـتیم کـه حـالا اسـمش را میخواننـد یـا یـکسـاعت دیگـر؟ همانطــور گــوش بــه زنــگ بودیــم و در تشــنج اعصــاب تــا ســاعت پن ـج و نی ـم بعدازظه ـر. بع ـد از م ـدت چه ـار س ـاعت و نی ـم معطل ـی کنن ـدگان رفتن ـد و م ـا دو نف ـر باق ـی ماندی ـم ک ـه خـوب هم ـه ملقات م ـا را صـدا زدن ـد و رفتی ـم داخـل جای ـی ک ـه محـل صحب ـت ک ـردن بـا زندانیـان اسـت. امـا در آن لحظـه چـه دیدیـم و چـه حالتـی بـه مـن اش دسـت داد فقـط خـدا میدانـد و بـس. مـن پیرمـرد و مـادر بیچـاره کـه قـادر بـه بازگـو کـردن مشـاهدات خـودم نیسـتم و آنچـه را هـم کـه انشـا میکنـم یـک در هـزار اسـت. چـون آن بینوایـی کـه بـه مـا نشـان
Made with FlippingBook HTML5