Memoirs – Showra Makaremi
68
ها یادداشت
دادنـد فاطمـه نبـود. اگـر هـم او خـود فاطمـه بـود، محـو شـده بـود. در همـان حـال نابـاوری مـا کـه وی فاطمـه نیسـت یـک پاسـدار پهلـوی او داخـل و یـک پاسـدار هـم بیـرون پیـش مـا ایسـتاده بـود کـه اشـاراتی به هـم نداشـته باشـیم. چـون تلفـن را داخـل خودشـان کنتـرل میکردنـد. البتـه مـا آن روز قـادر بـه صحبـت کـردن نبودیـم. مقـداری او از داخـل اشـک ریخـت و مقـداری هـم مـادرش از بیـرون. ناگفتـه نمانـد ایـن تنهـا مـا نبودیـم کـه دچـار آن عـذاب و بدبختی شـده بودیـم. آن صحنه دلخـراش هـر هفتـه نصیـب یکخانـواده بـود. تمـام خانـواده مجاهدین بایـد سـهم خـود را از غنیمـت دسـتاورد انقـاب برخـوردار شـوند، منتها شـدت و ضع ـف داشـت. ب ـه ق ـول مع ـروف ه ـر کـس بام ـش بیشـتر برفـش بیشـتر. خلصـه بعـداً کـه قضیـه آفتابـی شـد، معلـوم شـد آن زن بیچـاره مدتهـا در زنـدان مخصـوص زیـر شـکنجه بـوده اسـت. در اثـر سـر بـه زیـر آویـزان کـردن، سـتون فقراتـش آسـیب دیـده بـود، پـرده گـوش چپـش پـاره شـده بـود، چنـد تـا از دندانهایـش شکسـته بـود، کن شـده ب ـود، چن ـد جـای بدن ـش را سـوزانده موه ـای سـرش ریشـه بودنـد. ها را بعده ـا چـه از ده ـان خـودش و چـه البت ـه م ـا جری ـان شـکنجه از بعضــی زندانیهایــی [شــنیدیم] کــه بــه نحــوی از انحــاء از زنــدان میآمدنـد بیـرون، مثـاً یکـی دو روز میآمدنـد مرخصـی بـرای خواهـران و مادرانشــان تعریــف میکردنــد و آنهــا هــم روزهــای ملقاتــی بــرای دیگـران تعریـف میکردنـد. و بـرای مـا روشـن شـد کـه آن مـدت شـش 1 مـاه کـه از مـا پنهانـش کـرده بودنـد بیچـاره زیـر شـکنجه بـوده. هزار کجـا باشـد نمیدانـم. چـون خـود فاطمه هم حـال آنکـه بنـد سـه ها شـده بـود فقـط میگفـت اسـمش کـه در آنجـا متحمـل آن شـکنجه ی آخــر دفتــرش چنــد بنــد اضافــه کــرده خــارج از مســیر پدربزرگــم در صفحــه 1 سـت. ایـن بندهـا در ایـن کتـاب حـذف وقایـع کـه مـواردی کوتـاه و اطلعاتـی تکراری اند، ب ـه جـز بن ـدی در م ـورد اوی ـن ک ـه در ادام ـه آم ـده اس ـت. ش ـده
Made with FlippingBook HTML5