Memoirs – Showra Makaremi
85
اهتشا دای
حاکـم شـرع دسـتور داد، ببریـدش. حـدود سـاعت دوازده شـب بـود انـد اینجـا. حـال بعـد از ایـن هـدف چـه باشـد نمیدانـم. کـه مـرا آورده سـپس مسـئول زنـدان جـواب میدهـد کـه، هـدف همـان اسـت کـه ای ـم. میخواهن ـد ش ـما را بفرس ـتند ی ـک مس ـافرت. ح ـال همیش ـه گفته آن مســافرت کجــا باشــد نمیدانــم. پــس از آن مــن کــه پــدر فاطمــه باشـم از مسـئول زنـدان سـؤال میکنـم، در ایـن مسـافرتچـه مبلـغ پـول میتوان ـد همـراه داشـته باشـد؟ جـواب میدهـد، هـر مبلغ ـی کـه باشـد مانعـی نـدارد. میتوانـد همـراه داشـته باشـد. مــن مبلــغ پانصــد تومــان کــه پیــش خــودم داشــتم آنــرا دادم بــه فاطم ـه و چن ـد تک ـه لب ـاس ک ـه م ـادرش آورده ب ـود. البت ـه موضـوع و لوحی عاقب ـت آن ب ـرای فاطم ـه کام ـاً مش ـهود ب ـود ول ـی م ـا از س ـاده خـود نمیخواسـتیم بـه خـود بقبولانیـم کـه واقعـه از چـه قـرار اسـت. هایـش را میکـرد و خواهـر کوچـکخـود فاطمـه مرتـب سـفارش بچه را نصیحـت میکـرد. بعـد از آن مـن از مسـئول زنـدان سـؤال کـردم، مـا کـی میتوانیـم از حـال فاطمـه خبـردار شـویم؟ جـواب داد کـه، پانـزده روز دیگـر بیاییـد همیـن جـا شـاید تـا آنوقـت معلـوم شـود. پانـزده روز بعـد برحسـب گفتـه مسـئول زنـدان، مـن و مـادر فاطمـه رفتیـم جلـوی زنـدان. ولـی برخـاف تصـور، تعـداد زیـادی از والدیـن محبوســین آنجــا جمــع شــده بودنــد. تعــداد زیــادی از آنهایــی کــه هایشـان چندیـن مـاه قبـل یـا یکـی دو سـال قبـل آزاد شـده بودنـد. بچه قضیـه را جویـا شـدیم. گفتنـد، خودمـان هـم نمیدانیـم. فقـط ایـن را انــد بــرای دادن حاضــری و دیگــر میدانیــم کــه طبــق معمــول آمده ان ـد. چ ـون برحس ـب معم ـول ه ـر ک ـس آزاد میش ـود مراجع ـت نکرده ای دو روز ب ـرای امضـای حاضـری ب ـرود. بایسـتی هـر هفت ـه ی ـا هفت ـه آن روز کـه نیمـه دوم مـرداد بـود جلـوی زنـدان خیلـی شـلوغ بـود. روی طـول دیـوار زنـدان تعـدادی مأمـور مسـلح بـا مسلسـل اجـازه پیـاده نمیدادن ـد کسـی نزدی ـک ش ـود. جل ـوی درب دادگاه ه ـم ک ـه کم ـی
Made with FlippingBook HTML5