Memoirs – Showra Makaremi

88

ها ‌ یادداشت

آنهـا را اعـدام کننـد. حـال اگـر هـم اعـدام کـرده باشـند فوقـش ده تـا را بیسـت تـا را، نـه همـه را. بــاری آن وضــع خــوف و رجــا همچنــان ادامــه داشــت و روزهــای ملقات ـی طب ـق معم ـول جم ـع میشـدیم اطـراف زن ـدان و دسـت آخـر هــم بــدون نتیجــه مراجعــت میکردیــم. تــا یــک روز شــنبه نیمــه اول آذرمـاه مـن خـودم رفتـه بـودم اطـراف زنـدان کـه تلفـن میکننـد منـزل، بـه پـدر فاطمـه زارعـی بگوییـد فـردا صبـح سـاعت هشـت بیایـد زنـدان آبـاد. وقتـی کـه مراجعـه کـردم منـزل، مـادر فاطمـه بـه خیالـش ‌ عادل مـن از قضیـه بااطـاع هسـتم پرسـید، دیگـر چـه خبـر شـده؟ گفتم، هیچ مثل همیشه. هـای مـرا بـاور ‌ مـن از جریـان تلفـن اطلعـی نداشـتم. او هـم گفته نمیکـرد تـا خلصـه بعـد از مقـداری سـؤال و جـواب جریـان تلفـن را بازگـو کـرد کـه مـن بـا شـنیدن آن دلـم یکمرتبـه فـرو ریخـت و زبانـم بـه لـرزه در آمـد. فکـر کـردم کـه بایـد خبـری باشـد. آن روز را تـا پایان روز جمـع سـه نفـری، یعنـی پـدر و مـادر و خواهـر کوچـک فاطمـه ای پیـش آیـد. ‌ بـه سـوگ و عـزا نشسـتیم منتظـر آنکـه چـه خبـر تـازه روز بعـد مطابـق دسـتور، سـاعت هشـت صب ـح رفتی ـم جل ـوی زن ـدان آبــاد. آنجــا افــراد دیگــری هــم جمــع بودنــد کــه بــه آنهــا هــم ‌ عادل همـان تلفـن را کـرده بودنـد. وقتـی کـه آنهـا را دیـدم قـدری دلـم آرام گرف ـت. وقت ـی ک ـه از آنه ـا س ـؤال میک ـردم، ش ـما چ ـه خب ـر داری ـد، قضیــه از چــه قــرار اســت؟ هــر یــک بزعــم خــود چیــزی میگفــت. یکـی میگفـتحتمـاً میخواهنـد ملقـات بدهنـد. یکـی میگفـتحتمـاً الملق ـات ب ـودن زندانیه ـا را بگوین ـد. ‌ میخواهن ـد عل ـت ممنوع القــول ‌ خلصــه آنچــه بیــش از هــر موضــوع دیگــری بــه آن متفق نجــات پیــدا ‌ بودیــم آنکــه بالاخــره هــر چــه باشــد از آن ســردرگمی میکنیـم. مـدت پنـج مـاه اسـت کـه مـا نـه خبـر از زنـده آنهـا داریـم نـه خبـر از مـرده آنهـا. گاهـی اتفاقـاً از مسـئولین زنـدان جویـا میشـدیم،

Made with FlippingBook HTML5