Memoirs – Showra Makaremi

106

ها ‌ یادداشت

از زمان ـی کـه پ ـدرم در شـیراز ناپدی ـد شـد، م ـن و ب ـرادرم دیگـر او را ندیـده بودیـم. هـر چنـد بـرادرم یـک بـار پـدرم را در مخفیگاهـش هــای او را بوســیده بــود و دوبــاره ‌ در تهــران دیــده بــود. پــدرم لپ بــه زیرزمینــش بازگشــته بــود. مادربــزرگ پدریــم پرویــن، بــرادرم را هــا بلــد نیســتند ‌ بســته بــه ایــن دیــدار بــرده بــود. چــون بچه ‌ چشم پیچ ‌ ه ـا هــم مرت ـب م ـا را ســؤال ‌ جلــوی زبانش ـان را بگیرن ـد و زندانبان کردنـد. چنـد سـال بعـد کـه پـدرم آمـد دنبـال مـا در فـرودگاه، بـا ‌ می گوارایـی او را گرفتـه بـود، ‌ اینکـه یـکجفـت سـبیل جـای ریـش چه ی ‌ بــرادرم اول از همــه او را شــناخت. پــدرم بــا یــک ماشــین مســابقه داد منتظـر مـا بـود. ‌ زردرنـگو یـکعروسـککـه بـوی شـکلت مـی اوایــل زندگیمــان در فرانســه، زبــان را در کلس ابتدایــی مهاجرهــا گرفتیـم. بـه جـز مـن و بـرادرم دو کـودک کُـرد، یـک دختـر ‌ یـاد می و دو بــرادر غنایــی دوازده ‌ الجزایــری، یــک تُــرک، یــک ویتنامــی و چه ـارده س ـاله بودن ـد ب ـه ن ـام ماکس ـول و ویلی ـام ک ـه تنه ـا زندگ ـی کردنــد و بهتریــن دوســتان مــا بودنــد. در آن دوران، بــه خویشــان ‌ می کـردم کـه در رفـاه و بـا امتیـازات ویـژه بزرگـم کـرده ‌ مـادرم فکـر می پرسـیدم، همیـن روزهـا کـه قـرار اسـت بیاینـد بـه ‌ بودنـد. از خـودم می دیدنـم یـا بردنـم همـراه خودشـان، از دیـدن کـدام یـک از آنهـا بیشـتر خوشـحال خواهـم شـد؟ از دیـدن مادربزرگـم اقـدسکـه بـه مـن پختـن داد تـا بـرای خـوردن آن ادای نهنـگ ‌ نانـی بـه شـکل آدمـک یـاد مـی ی نمـازش ‌ دربیـاورم؟ یـا پدربزرگـم عزیـز کـه یواشـکی “مُهـر” شـورمزه ام فریـده کـه نوشـتن اسـمم را بـه مـن یـاد ‌ زدم؟ یـا خالـه ‌ را لیـس مـی بــرد؟ آنهــا ‌ هایش راه می ‌ داد؟ یــا داییــم حســین کــه مــرا روی شــانه کــردم کــه دارنــد روی ســنگفرش حیــاط راه ‌ را در ذهنــم مجســم می شـنیدم. خـودش بـود! ایـن صحنـه را ‌ رونـد، صـدای زنـگ در را می ‌ می ب ـرد. ‌ ک ـردم ت ـا خواب ـم می ‌ ب ـا ی ـک ی ـک آنه ـا ب ـازی می کـردن و بـه فرانسـه خـواب ‌ تـا ایـن کـه شـروع کـردم بـه فرانسـه فکـر

Made with FlippingBook HTML5