Memoirs – Showra Makaremi
128
ها یادداشت
ی ب ـد و خشـنی ندارن ـد، جـز ظاه ـری آراسـته منتظـرم هسـتند. قیاف ـه دهنـد: “خانـم شـما تأخیـر ایـن کـه خودشـان را زیـادی آرام نشـان می داری ـن. بازجوی ـی شـما بازجوی ـی معمول ـی ب ـود، ول ـی شـما م ـا را ب ـه کننـد. شـاید بهتـر باشـد کـه اختیـن.” مؤدبانـه نصیحتـم می شـک اند ام بـه نظرشـان مشـکوک ترسـم را بـروز ندهـم؟ شـاید چـون هـول کـرده برسـم؟ شـاید هـم بـه نفعـم باشـد؟ ای تهـی ام نقطـه در حـال اشـک ریختـن از خـواب پریـدم. در سـینه ی مش ـخصی را ک ـه ب ـا ف ـرو ریخت ـن قل ـب ک ـردم ی ـا نقط ـه ح ـس می خواسـت آن را بـا سـنگسـنگینی پـر کنـم. شـود، دلـم می حـس می هـا بسـته بـود. ی پنجره در اتاقـی کـه بـا همسـرم خوابیـده بودیـم کرکـره ای راه گلویـم را گرفتـه بـود، انـگار هـوا تاریـک بـود و سـنگین. وزنـه ای ناگهـان وسـط گلویـم گیـر کـرده باشـد، هـر چـه آب دهانـم لقمـه ای نداشـت. رف ـت. زور زدن ه ـم فای ـده دادم پایی ـن نمی را ق ـورت م ـی از اتـاق رفتـم بیـرون، تعجـب کـردم از اینکـه روشـنایی صبـح در اتـاق هیــچ نفــوذ نکــرده بــود. ســاعت هشــت شــده بــود، کــف حیــاط ها یکدسـت سـیمانی بـود، فقـط چنـد علـف سرشـان را از درز سـیمان شـد حـس کـرد، بیـرون آورده بودنـد. بـاد شـورِ دریـای توسـکان را می هـای حومـه بـر فضـا غالـب رنـگ و روحـی مجتمع امـا یکدسـتی و بی زد. ترسـی بـود ناآشـنا، امـا بـود. سـردی تـرس هنـوز در هـوا مـوج مـی ی چیـزی بـود کـه از دیربـاز در وجـودم لانـه کـرده بـود. انـگار نتیجـه ماهیـت احسـاس از نـوع “دلهـره” نبـود، پخـش نبـود، بلکـه خشـکم زده بـود، رنگـم پریـده بـود و صورتـم منجمـد شـده بـود مثـل سـیمان توانسـتم از آن چشـم بـردارم در حالـی کـه دوبـاره بـه یـاد حیـاط. نمی ی مـادرم افتـاده بـودم: “ایـن دیوارهـای سـرد سـیمانی”. شـعری جملـه کـه فقـط همیـن چنـد کلمـه را از آن بـه یـاد داشـتم، هرچنـد محتـوای ای در زنـدان نوشـته بـود، تنهـا نوشـته ۶۷ شـناختم کـه در سـال آن را می کـه از او در اختیـار دارم:
Made with FlippingBook HTML5