Memoirs – Showra Makaremi
133
رذگ
خواسـت چیـزی بفهمـد. گشـت و نمی ناپذیر بـاز می عشـق، خسـتگی ام فتانـه بعـد از حـدود یـک سـال زندگـی مخفـی بـه زمانـی کـه خالـه گفت: داد کـه فـراری اسـت، عزیـز می خانـه بازگشـت و بـه او توضیـح کنـد دانسـتم تـاش می ات را بخـوری!” می “اقـا صبـر کـن صبحانـه (و چـه تـاش دردناکـی!) کـه چنـد دقیقـه در کنـار دختـرش بمانـد. او را بـا کـت و شـلوار گشـاد خاکسـتریش، بـا کلهـی بـر سـر، بـا سـبیل دیـدم. در شـهر میـان رفـت و آمدهـا گـم شـده بـود؛ در ریـش می و ته رفـت، سـرگردان میـان دسـت و رو جلـو زنـدان بـالا و پاییـن می پیـاده هـای پـر از زندانـی منتظـر بـود؛ بـا حـس پـای سـربازان، جلـوی کامیون چرخیـد. اش می غریـزی حیوانـی دور بچـه بــه یــاد داشــتم کــه پدربزرگــم بیشــتر بعدازظهرهــا از خانــه بیــرون دیگــر وارد صحبــت شــده رفــت. چگونــه بــا پــدر و مادرهــای می گفتنــد کــه”؛ “آنهایــی کــه خبــر داشــتند هــا می بــود؟ “بعضی دادن ـد”... چگون ـه ب ـا زن ـان و ش ـوهران س ـرگردان دیگ ـر، توضی ـح می بـا سـالخوردگان محتـرم دیگـری همچـون خـودش کـه هـر روز مثـل گشـتند آشـنا شـده بـود؟ مادربزرگـم هنـوز خـودش بـه همانجـا بازمی خواهــد کنــد کــه نمی ای زندگــی می در همــان شــهر و همــان خانــه توان ـد ج ـز ب ـا م ـرگ های ـش ک ـه نمی آن را ت ـرک کن ـد؛ گ ـور بدبختی آن را رهـا کنـد. در آن خانـه دیگـر اتاقـی مخصـوصخـودش نـدارد، ها را ی خانـه اسـت: آن هـال رو بـه بـاد کـه گاه در آن تشـک او همـه ی اینه ـا ت ـازه “اول گف ـت، هم ـه کردی ـم. پدربزرگـم دائ ـم می په ـن می کار اســت”. از آن پــس، همــه چیــز بــرای او جــز پایانــی طولانــی و ی دردنـاک نبـود. و مـن در پایـان صحنـه وارد شـده بـودم؛ ایـن صحنـه خال ـی مصیب ـت، واقعی ـت م ـن ب ـود. در اث ـر ای ـن کلم غری ـب و ن ـاب برکش ـیده از م ـرگ ب ـه ای ـن یقی ـن رسـیدم کـه دفتـر عزیـز بایـد منتشـر شـود. روایـت مـردی کـه اعتـراف هـای نـادر زندگیـش دسـت بـه قلـم بـرده کنـد “در یکـی از موقعیت می
Made with FlippingBook HTML5