Memoirs – Showra Makaremi
36
ها یادداشت
را گرفتنــد گذاشــتند داخــل ماشــین. هنــوز هــم دســت و پــا میــزد و بـا همـان دو پاسـدار آوردیمـش سـردخانه. و حـالا هـم خـوب اسـت نسـتان گفـت، بموقـع رسـیدید و خودتـان جنـازه را تحویـل گرفتیـد شا و اّ قـرار بـود امـروز عصـر خـود سـپاه وی را دفـن کنـد چـون موتـور سـردخانه از کار افتـاده اسـت. بعـدش پرسـیدم، آنهایـی کـه خـود سـپاه دفـن میکنـد، کجـا خـاک میکنـد؟ میگویـد، خـدا میدانـد. چنانچـه تعدادشـان زیاد باشـد در یک گـور جمعـی خـاک میکننـد و اگـر تعدادشـان کـم باشـد میاندازنـد دارالرحمــه در آن قطعــه مخصــوصخــاک میکننــد، بیشــتر آنهایــی انـد. والدینشـان آنهـا را از اند از شـهرهای دیگـر بوده کـه اعـدام شـده ان ـد ش ـهر خودش ـان. اینجـا برده هاشــان را بــه دریــا میاندازنــد. ایــن ام خیلی ســپس گفتــم، شــنیده گفتــه صحــت دارد؟ جــواب داد، هــر چــه از ایــن ظالمهــا بگوییــد ام یــک روز ام، ولــی شــنیده ســاخته اســت ولــی مــن خــودم ندیــده اند ک ـه هم ـان ش ـب ب ـا هلیکوپت ـر ب ـه دری ـا داش ـته دویس ـت اعدام ـی میریزنــد. حــال چقــدر صحــت داشــته باشــد نمیدانــم. بعـد از آن گفـت و شـنود رسـیدیم دارالرحمـه کـه مادرشـوهرش هـم لخانه هنـوز آنجـا بـود، شـروع کـرد بـه کل زدن. سـپس متصـدی غسـا گف ـت، شـما بروی ـد ی ـک گوشـه بنشـینید، م ـا خودم ـان وی را کف ـن کنی ـم. ه ـر چ ـه م ـادر و مادرش ـوهرش اصـرار کردن ـد ک ـه و دف ـن می اجــازه دهنــد داخــل اتــاق غســالخانه شــوند بــرای دم آخــر و دیــدن فرزندشـان، موافقـت نکردنـد و گفتنـد اگـر بیـش از ایـن اصـرار کنیـد مـا دسـت بـه جنـازه نمیزنیـم چـون دسـتور نداریـم. چـون وقـت تنـگ بـود، دسـت از خواهـش خـود برداشـتند. البتـه هـدف مـادر ایـن بـود کـه بدانـد واقعـاً دختـر در عیـن حاملـه بـودن اعدامـشکردنـد یـا اینکه بـه نحـوی از انحـاء بچـه را سـقط کـرده اسـت کـه متأسـفانه موفـق بـه دیـدن فرزنـدش در دم آخـر هـم نشـد.
Made with FlippingBook HTML5