Memoirs – Showra Makaremi
63
اهتشا دای
دم از اعـدام شـدن فرزندانشـان میزدنـد. بطوریکـه آن روز محشـری را اش اسـت نمونـه اش را داده کـه خداونـد تبـارک تعالـی در قـرآن وعـده شــده در آنجــا منعکــس بــود. در حالیکــه وابســتگان زندانیــان اعدام بــه ســر و صــورت خــود میزدنــد، پاســداران فاتــح بــه تمســخر و غـرور جـواب آنهـا را میدادنـد. مثـاً میگفتنـد، آنهـا فداییـان رجـوی هـای دیگـر از ایـن قبیـل. آنهایـی کـه طاقـت دیـدن انـد. یـا حرف بوده ایـن صحنـه دلخـراش را نداشـتند غـم خـود را فرامـوش و آنجـا را تـرک میکردنـد. خلصـه جلـوی زنـدان اویـن قیامتـی بـود، قیامتـی آشـکار. تکلی ـف م ـا ه ـم در ای ـن می ـان معل ـوم ب ـود. از زن ـده ب ـودن فاطم ـه کامــاً دســت شســته بودیــم. فکــر میکردیــم فاطمــه را هــم اعــدام انـد. منتهـا جوابـش را شـیراز بـه مـا میدهنـد. بمحـض وارد شـدن کرده بـه شـیراز مـن و مـادر فاطمـه مسـتقیم رفتیـم جلـوی دادگاه متأسـفانه شـلوغی آنجـا هـم دسـت کمـی از اویـن نداشـت. شـیراز هـم صحبـت جمعی میکردنــد. مــا کــه تــازه از راه رســیده و هــای دســته از اعدام خســته بودیــم تحمــل آن صحنــه دلخــراش را هــم نداشــتیم، آمدیــم هـا همـه شـروع کردنـد بـه عـزاداری کـردن قبـل از مـرگ. منـزل. بچه معهــذا روزهــای بعــد مرتــب میرفتیــم جلــوی زنــدان، جلــوی دادگاه شـاید خبـری از بـود و نبـود فاطمـه دریافـت کنیـم کـه متأسـفانه جواب میشــنیدیم کــه هنــوز تهــران اســت. حــال کجــای تهــران نمیدانــم. ناگفتـه نمانـد کـه اعدامیهـا بـه سـه دسـته تقسـیم شـده بودنـد. آنهایـی کـه زیـر شـکنجه میرفتنـد کـه نـه جسدشـان را تحویـل میدادنـد و نـه ایــم، و آنهایــی را کــه بــه دار میزدنــد و میگفتنــد کجــا دفنــش کرده ای ـم، بروی ـد. ول ـی سـر قب ـرش ن ـه میگفتن ـد، ف ـان جـا خاکـش کرده جمـع شـوید و نـه مجلـسختـم بگذاریـد و نـه گریـه کنیـد. و آنهایـی را ه ـم کـه تیرب ـاران کـرده بودن ـد میگفتن ـد، مبل ـغ هف ـت ت ـا ده ه ـزار تومـان بدهیـد و جسـدش را تحویـل بگیریـد. امـا حـق گریـه زاری و داد و فری ـاد نداری ـد.
Made with FlippingBook HTML5