سالهای سکوت
116
های سکوت سال
ماندند. می الشهداء و آقای موقنی در سن هشت سالگی در اصفهان شاهد مظلومیت و شهادت سلطان الشهداء بودند. پدر ایشان در آن موقع بهائی بود ولی خودشان هنوز اطلاعی از امر نداشتند. محبوب ای بود که گذشت این هم دوره های پیچ در پیچ ی زندان ایرانیانی که گره ی آزادی هم، مسئله دیری نگذشت که معلوم شد که قضیه ای بود که گذشت. اقدامی را که با آن عجله شروع کرده بودند خورده بود را حل ننمود و این هم دوره کردند یک دفعه و به طور نا گهانی متوقف شد. باز امیدها به یأس و روزانه تا بیست نفر را آزاد می مبدل گردید و زندان شدت عمل در پیش گرفت. چند روزی بیشتر نگذشته بود که این شدت عمل های زندان را باز گذاشتند ولی زندانیان که در این مدت با های سلول نیز پایان یافت و درب های جورواجور مواجه شده بودند روحاً خیلی خسته و ناتوان بودند. مشکل است کسی بتواند صحنه شان باقی ی خود اثر عمیقی در قلب و روح ها هر کدام به نوبه وضع روحی اشخاصی را که این صحنه ها که باز شد چندان آنها را خوشحال نکرد زیرا گذاشته بود درک کند. به همین دلیل این دفعه درب همواره منتظر بودند ببینند که از پشت پرده چه بیرون خواهد آمد. دانستند همانطور که ذ کر شد وضع هرج و مرج و هردمبیلی به وجود آورده بودند که خودشان هم نمی زدند با مشکل روبرو ای هم که دست می چه بکنند و چگونه آن را برطرف نمایند و به هر وسیله شدند. می ها را باز قفل کردند و در ها گذشت تا این که روزی در نیمه دوم ا کتبر به طور نا گهانی درب مدت ی زندانیان شد. اضطراب و وحشت در چهره راهروها به شدت سر و صدای رفت و آمد شنیده می ی حیاط نمایان بود. بعد از ساعتی درب باز شد و دستور دادند که همه بیرون بیایند. ما را به محوطه های بزرگ زندان بردند (زندان چند حیاط داشت) و در این محوطه تمام ایرانیان از تمام قسمت ها نمایان بود. ما را زیر زندان جمع بودند. ما آخرین گروه بودیم. آثار نگرانی و انتظار در صورت ای از کارمندان دفتری به طور آفتاب نشاندند. رفت و آمد رؤسا و سایر اولیای امور زندان و عده چشمگیر نمایان بود. بالاخره مأمورین پشت میزهایی که قبلاً به این منظور آورده بودند قرار گرفتند
Made with FlippingBook flipbook maker